میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 15 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل پانزدهم : معجزه عشق

 

 

روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت رو پشت سر ميذاشتيم ...... در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديمطبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم. يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار مي شدبالاخره زمان آزمون از راه رسيد .......... من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه مي بردم و توي ماشين مي نشستم و مشغول مرور درسهام مي شدم تا اون كارش تموم بشه . بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه ........... پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود . صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مثل مور و ملخ از سررو كله خانم جانشاهي بالا مي رفتن . با ورود ما يك مرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال , دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن . دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو مي شد . توي چشماشون ديد . پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود . ديگه كم كم داشتيم گيج مي شدم كه خانم جهانشاهي به دادمون رسيد . گفت بچه ها ساكت باشين ....... آروم .............. گوش كنين ......... بچه ها و والدين با هم ساكت شدن ....... خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كرد و گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير ........... نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت . سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد ........... صدا از نداي كسي در نمي اومد. صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم ........ تو دلم دعا كردم كه نازنين ............ ناگهان نازنين جيغي كشيد ............ قلبم داشت مي ايستاد . به طرفش دويدم . صورتش سرخ شده بود........ خون زير پوستش دويده بود....... در حاليكه مي شد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد .......... مضطرب اونو گرفتم .............. قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود. نمي تونستم باور كنم . حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود. همه نمرات بيست ، فقط بيست. زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد . معجزه عشق .................... بيست ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد . يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد . ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست . بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود . غوغايي توي دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم . كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران ............. خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل مي كرد ، با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت : تبريك مي گم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق .......... اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود . بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو مي بوسيدن و بهش تبريك مي گفتن ................ در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد . صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم . در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين ........ من به شما و نازنين افتخار مي كنم . اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود ........ مطمئنم .......... و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .......... ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن . همه حضار بدنبال اون شروع كردن به دست زدن............. ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن ...... من خبر شون كرده بودم ....... يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين ........ همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا ...... نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون مي داد . چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : مي دونستم رو سفيدم مي كني ............. مي دونستم مردي و قولت قوله ................... من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ............ بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........ همه خوشحال بودن و بيشتر از همه دايي .......... معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته و امروز تمام خستگي ها و غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته ....... از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم ....... كسي كه مي تونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه..... جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت ......... اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند ............ پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم .................. خيلي زود رسيديم ......... يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود ............... كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم مي ذاشتن ........... دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من ............ حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد ......... بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .................. به به ...جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟............. صدا بنظرم آشنا مي اومد به طرف صدا برگشتم ،....... چشمم يه لحظه سياهي رفت ....... سحر......... اينجا ؟!!!!!!!!!!!!!! نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نمي خوايم خانوم خانوما .......... بفرمايين ............ خوش اومدين ............... بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم ................ سحر خانوم ............. بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه ............ مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت الله خان ........ خجالت بكش .............. همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت ............. سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد .............. بابا با خنده گفت : اگه خدا قبول كنه ............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم ......... و بعد زد زير خنده .......... سحر گفت : خواهش مي كنم .......... اين حرفا چيه؟ ........... البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين ......... ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين ........ ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما .......... بابا , باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ...... محلش هم نذار .............. مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده ............ نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند ........... و پرسيد : خب اين طرفا ........... سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........ گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم ............... بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين ........ نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم ......... سحر گفت : خب ................. نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم ......... همه نمره هام بيست شده....... حتي يه نمره نوزده هم نداشتم .......... حتي يدونه ........ و همه اينها به خاطر احمد ِ .......... اون كمكم كرد تو درسا ...... سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك مي گم .............. اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم .............. ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و ............همين جور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام .............. داشتم قالب تهي مي كردم ................... در اين لحظه بابا به دادم رسيد ................... گفت : خب به من تبريك نمي گين ................ آخه ماهم دل داريم .................. سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد ............... فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم ............. هر جا بري و هرجا باشيبعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص مي شم .............. دايي گفت : دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند ..... شام بمونين ............ سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نمي شم . فقط مي خواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم .............. با اجازه ............. و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد ......... و من نفس راحتي كشيدم ................ اما مي دونستم اين پايان ماجرا نيست حالا نوبت من بود........ امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد ......... من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري .......... آقاي گيو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ِ ............... ، هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودن ........ واين مسئوليت من رو صد چندان مي كرد ......... من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده مي شد . به سمت حوزه امتحاني مي رفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع مي كردم ....... نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ مي كرد ، برام ميوه پوست مي كند ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مي آورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت مي كردم مي خورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد ............ بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد .......... و من نفس راحتي كشيدم . ديگه كاري نداشتم .............. بايد منتظر مي موندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............ فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم . همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........ كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم ......... بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نمي شد با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم ؟ .......... گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نمي شم ......... دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت ......... به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش فرشته ؟ با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده .......هم آبجي فرشته........ هم آبجي آرام ...... تلفن خونه فرشته رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش ، بي شعور احمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي مي دم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن ........... نگذاشتم ادامه بده..... گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين ........... گفت : ا.......احمد تويي ........ گفتم : آره.......چي شده ؟ ......... گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ مي زنه و فوت مي كنه ........ اگر گيرش بيارم مي دونم چيكار باهاش بكنم ...........چه خبر؟....... گفتم : با اين حساب هيچي .... گفت : اه........خودتو لوس نكن ........ گفنم : ما مي خواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري مي ترسم بيام....... تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري ................. زدم زير خنده ....... فرشته گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته ........ مگس بيباك .......... بازم كه غيبتون زد .............. گفتم : در گير امتحانات بوديم ......... شكر خدا تموم شد ........ پرسيد : خب الان كجا هستين ...... راستي عروس خوشگلمون كجاست ؟ جواب دادم اينجاست بغل دستم .......... با هم از صبح اومديم راديو ....... فرشته گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟ .......... اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو مي كنم .......... خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم ......... پرسيدم از آرام خبر نداري ؟........ گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ...... گفتم : پس ما هم الان راه مي افتيم و مي آييم . اونجا ........ گفت : من ميوه ام تموم شده ، يه كم ميوه و شيريني هم سر راهت مي گيري و مي آري . گفتم : امر ديگه اي ندارين؟ ...... گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه .......... گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها ........... گفت : حالا كه اينطور شد ........... نه ولش كن گناه داري ...........زن و بچه داري ........... گفتم : نه بگو نمي خواد رعايت كني .......... خنديد و گفت : شد سه بار ............. گفتم : چي؟ ................... جواب داد : كندن پوستت ........ خيلي بلبل زبون شدي ........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي ......... خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم ......... بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم ........ من از اينجا نمي تونم زنگ بزنم ........ گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان مي خواد بياد يه دم بع بع كنه ........ گفتم : قول ميدم دهنش رو ببندم ........ جدي كارش دارم مي خوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم ........... گفت : آهان اين شد يه حرفي ......... باشه هر گورستوني باشه پيداش مي كنم ........ پرسيدم : كاري نداري ؟ گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم....... از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:2 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.